عطار نیشابوری :

طریق عشق جانا بی بلا نیست

زمانی بی بلا بودن روا نیست

اگر صد تیر بر جان تو آید

چو تیر از شست او باشد خطا نیست

از آنجا هرچه آید راست آید

تو کژ منگر که کژ دیدن روا نیست

سر مویی نمی‌دانی ازین سر

تو را گر در سر مویی رضا نیست

بلاکش، تا لقای دوست بینی

که مرد بی بلا مرد لقا نیست

میان صد بلا خوش باش با او

خود آنجا کو بود هرگز بلا نیست

کسی کو روز و شب خوش نیست با او

شبش خوش باد کانکس مرد ما نیست

که باشی تو که او خون تو ریزد

وگر ریزد جز اینت خون‌بها نیست

دوای جان مجوی و تن فرو ده

که درد عشق را هرگز دوا نیست

درین دریای بی پایان کسی را

سر مویی امید آشنا نیست

تو از دریا جدایی و عجب این

که این دریا ز تو یکدم جدا نیست

خیال کژ مبر اینجا و بشناس

که هر کو در خدا گم شد خدا نیست

چو تو در وی فنا گردی به کلی

تو را دایم ورای این بقا نیست

ز حیرت چون دل عطار امروز

درین گرداب خون یک مبتلا نیست


شیخ بهائی :

تـا کـی بـه تـمـنـای وصــال تـو یــگـانــه       اشکم شود از هر مژه چون سیل روانه

خواهد به سر آید شب هجران تویانه؟       ای تـیر غـمت را دل عـشـاق نـشانه

جمعی به تو مشغول و تو غایب ز میانه


مولوی :

سلطان منی سلطان منی         و اندر دل و جان ایمان منی

در من بدمی من زنده شوم         یک جان چه بود صد جان منی



میرزا محمد علی صائب تبریزی :

چنین که همت ما را بلند ساخته‌اند

عجب که مطلب ما در جهان شود پیدا


سید نورالدین نعمت‌الله :

الهی أنت غفار الخطایا

غفور الذنب ستار الخفایا

کسانی کز درت برتافتند رو

کدامین در طلب کردند آیا



بندگی تو بس مرا ذکر تو هم نفس مرا

نیست بجز تو کس مرا دست منست و دامنت

----------

گر چه راهیست پر از بیم ز ما تا بر دوست

رفتن آسان بود ار واقف منزل باشی

----------

مردان خدا پرده ی پندار دریدند
یعنی همه جا غیر خدا یار ندیدند

همت طلب از باطن پیران سحرخیز
زیرا که یکی را ز دو عالم طلبیدند
----------

خوشا دردی که درمانش تو باشی

خوشا راهی که پایانش تو باشی



پوستری زیبا + اشعاری از

شیخ بهائی، فیض کاشانی، حافظ شیرازی، فروغی بسطامی و فخرالدین عراقی

در ادامه مطلب ببینید





شیخ بهائی :

تاکی به تمنای وصال تو یگانه

اشکم شود از هر مژه چون سیل روانه

خواهد به سر آید، شب هجران تو یانه؟

ای تیر غمت را دل عشاق نشانه

جمعی به تو مشغول و تو غایب ز میانه


رفتم به در صومعهٔ عابد و زاهد

دیدم همه را پیش رخت راکع و ساجد

در میکده رهبانم و در صومعه عابد

گه معتکف دیرم و گه ساکن مسجد

یعنی که تو را می‌طلبم خانه به خانه


روزی که برفتند حریفان پی هر کار

زاهد سوی مسجد شد و من جانب خمار

من یار طلب کردم و او جلوه‌گه یار

حاجی به ره کعبه و من طالب دیدار

او خانه همی جوید و من صاحب خانه


هر در که زنم صاحب آن خانه تویی تو

هر جا که روم پرتو کاشانه تویی تو

در میکده و دیر که جانانه تویی تو

مقصود من از کعبه و بتخانه تویی تو

مقصود تویی کعبه و بتخانه بهانه


بلبل به چمن زان گل رخسار نشان دید

پروانه در آتش شد و اسرار عیان دید

عارف صفت روی تو در پیر و جوان دید

یعنی همه جا عکس رخ یار توان دید

دیوانه منم من که روم خانه به خانه


عاقل به قوانین خرد راه تو پوید

دیوانه برون از همه آیین تو جوید

تا غنچهٔ بشکفتهٔ این باغ که بوید

هر کس به زبانی صفت حمد تو گوید

بلبل به غزلخوانی و قمری به ترانه


بیچاره بهائی که دلش زار غم توست

هر چند که عاصی است ز خیل خدم توست

امید وی از عاطفت دم به دم توست

تقصیر خیالی به امید کرم توست

یعنی که گنه را به از این نیست بهانه










فیض کاشانی :

من نروم ز پیش تو دست منست و دامنت

نوش منست نیش تو دست منست و دامنت

خواه مرا به تیر زن خواه ببر سرم زتن

دست ندارم از تو من دست منست و دامنت

چون شوم از تو من جدا دامن توکنم رها

از بر تو روم کجا دست منست و دامنت

بندگی تو بس مرا ذکر تو هم نفس مرا

نیست بجز توکس مرادست منست و دامنت

عشق تو رهبر منست لطف تو یاور منست

دست تو بر سرمنست دست منست و دامنت

چشم منست و روی تو گوشم وگفتگوی تو

پای منست و کوی تو دست منست و دامنت

روی دل است سوی تو قوت دلست بوی تو

مستیم از سبوی تو دست منست و دامنت

قوت روان من توئی گنج نهان من توئی

جان جهان من توئی دست منست و دامنت

حسن تو بوستان من روی تو گلستان من

مهر تو مهر جان من دست منست و دامنت

مهر تو است جان من ذکر تو و زبان من

وصف تو و بیان من دست منست و دامنت

فیض بس است گفتگو برجه و دامنش بجو

چو بکف آوری بگو دست منست و دامنت







نوبهار است در آن کوش که خوشدل باشی

که بسی گل بدمد باز و تو در گل باشی

من نگویم که کنون با که نشین و چه بنوش

که تو خود دانی اگر زیرک و عاقل باشی

چنگ در پرده همین می‌دهدت پند ولی

وعظت آن گاه کند سود که قابل باشی

در چمن هر ورقی دفتر حالی دگر است

حیف باشد که ز کار همه غافل باشی

نقد عمرت ببرد غصه دنیا به گزاف

گر شب و روز در این قصه مشکل باشی

گر چه راهیست پر از بیم ز ما تا بر دوست

رفتن آسان بود ار واقف منزل باشی

حافظا گر مدد از بخت بلندت باشد

صید آن شاهد مطبوع شمایل باشی







فروغی بسطامی :

مردان خدا پردهٔ پندار دریدند

یعنی همه جا غیر خدا یار ندیدند

هر دست که دادند از آن دست گرفتند

هر نکته که گفتند همان نکته شنیدند

یک طایفه را بهر مکافات سرشتند

یک سلسله را بهر ملاقات گزیدند

یک فرقه به عشرت در کاشانه گشادند

یک زمره به حسرت سر انگشت گزیدند

جمعی به در پیر خرابات خرابند

قومی به بر شیخ مناجات مریدند

یک جمع نکوشیده رسیدند به مقصد

یک قوم دویدند و به مقصد نرسیدند

فریاد که در رهگذر آدم خاکی

بس دانه فشاندند و بسی دام تنیدند

همت طلب از باطن پیران سحرخیز

زیرا که یکی را ز دو عالم طلبیدند

زنهار مزن دست به دامان گروهی

کز حق ببریدند و به باطل گرویدند

چون خلق درآیند به بازار حقیقت

ترسم نفروشند متاعی که خریدند

کوتاه نظر غافل از آن سرو بلند است

کاین جامه به اندازهٔ هر کس نبریدند

مرغان نظرباز سبک‌سیر فروغی

از دام گه خاک بر افلاک پریدند







فخرالدین عراقی :

خوشا دردی! که درمانش تو باشی

خوشا راهی! که پایانش تو باشی

خوشا چشمی! که رخسار تو بیند

خوشا ملکی! که سلطانش تو باشی

خوشا آن دل! که دلدارش تو گردی

خوشا جانی! که جانانش تو باشی

خوشی و خرمی و کامرانی

کسی دارد که خواهانش تو باشی

چه خوش باشد دل امیدواری

که امید دل و جانش تو باشی!

همه شادی و عشرت باشد، ای دوست

در آن خانه که مهمانش تو باشی

گل و گلزار خوش آید کسی را

که گلزار و گلستانش تو باشی

چه باک آید ز کس؟ آن را که او را

نگهدار و نگهبانش تو باشی

مپرس از کفر و ایمان بی‌دلی را

که هم کفر و هم ایمانش تو باشی

مشو پنهان از آن عاشق که پیوست

همه پیدا و پنهانش تو باشی

برای آن به ترک جان بگوید

دل بیچاره، تا جانش تو باشی

عراقی طالب درد است دایم

به بوی آنکه درمانش تو باشی